به نام خدا
سلام اول.
هیچ کس به او توجه نمیکرد، دو زانو در اتاق نشسته بود، دیگران در حال گپ و گفتگو بودند.
گفت: پسرانم! من به کمک شما احتیاج دارم.
آنها سرگرم کار خود بودند.
دوباره با لحنی آرام گفت: من مشکلی دارم که به دست شما حل میشود، چرا کمکم نمیکنید؟
انگار هیچکس او را نمیدید، پلی استیشن 2 را روشن کردند و مشغول بازی PES شدند.
دوباره مقابل آنها نشست و دست روی شانهشان گذاشت و گفت: به من توجه کنید من برای حل مشکل به شما نیاز دارم، کمکم کنید.
ولی هیچکس به او توجه نمیکرد، آنچنان غرق بازی شده بودند که انگار اصلاً او را نمیدیدند، او دائماً این جمله را تکرار میکرد، مضطر بود ولی آرام.
چهره گندمگون و نیکو داشت، ظاهراً چهل ساله و با لحنی آرام و دلنشین، حرف که میزد، دلت میخواست او تا ابد بگوید و تو بشنوی سیری نداشت شنیدن سخنانش، اما در انتهای صدایش غمی نهفته بود بسیار کهنه.
افسوس در آن جمع هیچکس به حرفهایش گوش نمیکرد. بازی که تمام شد برخواستند و نماز را با هم خواندند، بعد از نماز مثل اینکه متوجه او شدند و جواب سلامش دادند ولی لحظهای بیش طول نکشید که دوباره انگار هیچکس به او توجه نمیکرد.
آمد کنارشان و دستهایشان را گرفت و گفت: من برای حل مشکل شما به کمکتان نیاز دارم، شما چرا اینقدر بیخیال هستید؟ متوجه نیستید که تا چند روز دیگر زندگیتان تباه میشود عجله کنید و مرا یاری رسانید تا مشکل شما را حل کنم.
ولی آنها دستشان را از دست او بیرون کشیدن و محکم به سینهاش کوفتند. تازه فهمیدم او را میبینند ولی انگار تعمداً به او توجه نمیکنند و به حرفهایش محل نمیگذارند، با این حرکت، او خشمگین نشد و برای سلامتی و هدایت آنها دعا کرد. تمام ابرهای آسمان شانه به شانه یکدیگر میفشردند و بر زمینیان میگریستند و اهل زمین شادمان از این گریه.
بعد از نماز دور هم جمع شدند و پیرامون مسائل دینی صحبت کردند و طبق روال در ابتدا از خداوند مسئلت کردند که غیبت امامشان را به پایان برساند.
او که زانو به زانویشان نشسته بود، سراسیمه به پا خواست و گفت: من اینجا هستم غیبت به چه معناست؟ قرنهاست که منتظر شما هستم و هرچه از شما یاری میجویم، هیچکس جوابی نمیدهد، "الی قلیلاً من عباد". عمر شما در حال تلف شدن است، چرا مرا یاری نمیکنید؟ تا به سوی رستگاری رهبریتان کنم. چرا دست رد به سینهام میزنید؟ چرا هرچه راه کمال و سعادت را نشانتان میدهم میگویید زندگی در همین دنیا بس است؟ چرا به بهای اندک زندگی دنیا، ما را میفروشید؟
آری حکایت ما ساکنان قبرستان روزمرگی و گرفتاران منجلاب عادات سخیف همین است که مهدی زانو به زانوی ایاممان نشسته است و هرچه میگوید، نمیشنویم و انگار او را نمیبینیم، با اعمال دونمان دست به سینهاش میکوبیم. حکایت ما حکایت پسرک نوجوانی است که عینک روی چشم، ساعتها اتاق را به دنبال عینک شخم میزند...
...............................................
...............................................
سبک نوشتار تعمداً عمدیست!!
پی نوشت:
1- انتظار در فرهنگ مهدویت، عملی است که فرد منتظر در نتیجه، یعنی در به پایان رسیدن انتظار موثر است و نقش اصلی را ایفا میکند. به عبارت دیگر این صاحبالزمان "عجل الله تعالی فرجه الشریف" نیست که قرار است بیاید بلکه او در موقعیت ظهور ایستاده و قرار است که جامعهی منتظر، به سویش حرکت کند.
2- داستان برگرفته از دیدار امام حسین و عبدالله جوفی در مسیر کوفه، که امام هرچه از او خواست که در این مسیر یاریاش کند، گفت: نمیتوانم از زندگی دنیا دست بردارم، با اینکه میدانم سعادت من در همراهی شماست. در پایان به امام گفت خودم نمیتوانم بیایم ولی شمشیر تیز و اسب تازه نفسی دارم که به شما تقدیم میکنم. امام فرمود: ما اسب و شمشیر تو را نمیخواهیم. عبدالله، حسین خود تو را میخواهد.